به نام خداوند زیبایی و صلح
دیروز به خودم میگفتم:
.
چرا نباید به اون کسانی که دستهاشون همیشه همرامون بوده عشق بورزیم اونطور که سزاواره!
.
چرا نتونیم در تلالو شاخه های رو به خمیدگی غروب یک خورشید پاییزی به کسی که از ته وجود دوستش داریم عشق بورزیم!
.
چرا نتونیم هر صبح به امید اینکه شب گذشته به نیکی گذشت روز رو با امید شروع کرد.
.
چرا در برابر کسانی که وجود ما بی وجود آنها بی وجود و خالی است عشق رو تعظیم و فدا نکنیم.
.
چرا به گریه هایی که گهگاهی با اشک های فراوان توام هست افتخار نکنیم.
.
چرا به دستان کودکی که امروز در دستان ماست و چهره اش شکفته به زیبایی گلهای بهاری محبت نکنیم.
.
چرا به دستان پدران و مادرانی که ذره ذره وجودشان در جوشش است برای پویایی و خوشحالی ما ، بوسه نزنیم.
.
چرا به وجود خدا پی نبریم خدایی که پی و شالوده ما رو بنیان نهاده.
.
چرا خود رو مستحق دست یابی به بهترین ها ندونیم و وبا ظرف وجود خودمون رو لبریز از معرفت واندیشه نکنیم.
.
چرا دنیایی نسازیم که خبری از جنجال نباشه و شورش و پلیس ضد شورش.
.
چرا واژه ی پاک صلح رو بر پهنای دنیا ننگاریم.
.
پس باید دستهامون رو گره بزنیم برای بودن و عشق ورزیدن و گرفتن...
.
و ما می تونیم و خواهیم کرد...
لحظه ای با من باش...تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم...