گاه نمی دانم کیم!

 

 

  

 

 

 

 

 

 

گاهی دنیای اطرافم را آنچنان رنگین می بینم که فرصتی برای یکرنگ شدن نمی بینم. 

گاهی آنقدر بلند سکوت میکنم که صدای همه در می آید! 

گاهی دلم را به دریا میزنم ، اما همیشه غرق میشوم! 

گاهی نگاه های دیگران من را به چیزی جلب میکند که خود می بینند. 

گاه تصمیم بر ترک دنیا دارم ، درحالی که چیزی ندارم! 

گاه در اوج رویا هایم تنها به مرگ ختم می شوم! 

گاه میخواهم خودم را خاک کنم اما هرگز زورم به خودم نرسید! 

گاه میخواهم برای کسانی بنوازم در حالیکه آنها گوشهایشان را بسته اند! 

گاه آنقدر چشمانم را بسته مبینم! گاهی صدای خودم را هم نمیشنوم! 

گاه میخواهم راستگو باشم در حالی که هیچ چیز را درست و صادق نمی یابم!  

گاه کسی را بی صدا دوست می دارم در حالی که نفرت را در چشمانش نهفته میبینم! 

گاه مهیای خندیدن میشوم اما اگر گریستن اجازه دهدو گلویم را رها سازد! 

گاه در مقابل هجوم اعتراضات دیگران خاموش مینشینم و از شجاعت خود مغرور! 

و گاه در مقابل سکوت دیگران با صدای بلند فریاد می زنم و ...! 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
تنها چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ http://manodonya.blogsky.com

سلام
مرسی که سرزدین ونظر دادین
ممنون از پیشنهادتون حتما لینک می کنم

سلام
خواهش می کنم
ممنون دوست من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد