حال با نگاه بر حروف صفحه کیبورد یادم می اید چه بنویسم ...درست الان!
میخواهم شاد باشم و شادمان بنویسم اما نمیتوانم...
مینشینم در گوشه اتاقم ، شاید متنفر تر از همیشه به نظر برسد چهره من!
کاش آنقدر ناتوان نبودم که نتوانم توانی هایم ...
کوچه خلوت تنهایی ام فراوان سیاه میزند...
نقض قانون وجودم مرا به نابودی می کشاند... صدای همهمه اطراف من تنهایی ام را بیشتر میکند
گویی تنم را بر روی کوچه های تفت داده شده ی سنگی بکشند نه کویر داغ !
متنفرم از همه چیز چون دیروز عاشق هر چیز بودم!
خونی که در رگم جریان دارد رنگ شب میزند...
اینجا حتی چراغی نیست و لیکن من کورم...!
صدای سگها را اما خوب میشنوم...صدای خوبی نیست اما از صدای انسانهایی که وفایی ندارند برایم خوش تر است...!
من از دورن در حال گداختنم و این را هیچکس درک نمیکند جز خدا.
پروردگار من ، خورشید گرم و درخشان ، دستهای گرمت را لمس میکنم هر چند کورم و نوری نمیبینم...!
And pain is so close to pleasure