من !

 

 

خدا مانند هوا در همه جا در جریان است و شاید مشکل از من هست ، شاید خوب نفس نمیکشم...

شاید این مادیات دنیا همه در اطراف من دیوار و سقفی شیشه ای ساخته اند تا نتوانم خوب تنفس کنم من باید این اتاق شیشه ای را بشکنم و گرنه نمیتوانم خوب از خداوند استفاده کنم !  

دیدم که نه در دوری                                        نزدیک تر از نوری 

در راه عبور از تو                                        من این همه دور از تو 

یک عمر نیاندیشم                                          هیهات تو در پیشم...

من از سیاست بیزارم ، بیزار!

یا حق 

 

 

                        policy 

 

 

هیچ نمیدانم... غرق در مجهولاتم...

 اما میدانم که  من دین خودم رو دوست دارم  شیعه بودن افتخار من است اما متنفرم از سیاست ! 

من ازسیاست بیزارم برای اینکه انسانها برای بالا رفتن دست در هر کثافت و دروغی می کنند !

من از سیاست بیزارم  چون وارونه است!

من از سیاست هیچ نمیدانم ولی از آن بیزارم من کاری ندارم که چه میکنند

من از سیاست بیزارم از اینکه مردمی در دنیا گرسنه بمانند به واسطه ی تفکرات افرادی دیگر

من از سیاست بیزارم به خاطر بروز جنگها

من از سیاست بیزارم چون صداقت ندارد و بدی را به گونه ای حیرت آور زیبا جلوه می کند

من از سیاست بیزارم چون که عده ای خود را آقای دنیا می دانند

من از سیاست بیزارم چون بین انسانها را فاصله می اندازد

 من از سیاست بیزارم زیرا عدهای را مجاز به کشتن عده ای مردم بیگناه  میکند

 من از سیاست بیزارم چون عده ای از ارزش های من سوء استفاده می کنند

من از سیاست بیزارم چون محبت و عشق نمیشناسد

من از سیاست بیزارم چون با سیاست وارد می شود

من از سیاست بیزارم  ...  

 

حالا چه چیزی کثیف تر از این میتواند باشد...

I & God

گفتگو با خدا 

 

  

 

در رؤیا هایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم.

خدا پرسید : پس تو می خواهی با من گفتگو

کنی؟

من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید.

خدا خندید:

وقت من بینهایت است...

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم چه چیز بشر ، شما را سخت متعجب

می سازد ؟

خدا پاسخ داد : کودکی شان .

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند ،

عجله دارند که بزرگ شوند ،

و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو می کنند که

کودک باشند .

...اینکه آ نها سلامتی خود را از دست می دهند تا

پول به دست آورند ،

و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره

سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند ،

و حال را فراموش می کنند

و بنابراین نه در حال ، زندگی می کنند و نه در

آینده .

اینکه آن ها به گونه ای زندگی می کنند که گویی

هرگز نمی میرند ،

و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی

نکرده اند .

دستهای خدا دستانم را گرفت ،

برای مدتی سکوت کردیم ،

و من دوباره پرسیدم :

به عنوان یک پدر ،

می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت

بیاموزند ؟

او گفت : بیاموزند که آن ها نمی توانند کسی را

وادار کنند که عاشقشان باشد ،

همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که

اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند .

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران

مقایسه کنند ،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا

زخم های عمیقی در قلبهای آنان که دوستشان

داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن

زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشتری آنها را

دارد،

کسی است که به کمترین ها نیاز دارد .

بیاموزند که آدم هایی هستند که آن ها را دوست

دارند ، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را

نشان دهند .

بیاموزند که دو نفر نمی توانند با هم به یک نقطه

نگاه کنند ،

و آ نرا متفاوت نبینند .

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها یکدیگر را

ببخشند، بلکه آ نها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم :

از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم .

آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان

بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت :

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،

همیشه ... 

 

 یا حق